+
نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 92/2/11 5:7 عصر توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 92/2/11 5:4 عصر توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 92/2/9 5:22 عصر توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
ویــــــــــــــــــــــــــژه خــــــــــــــــــــدا :
دیروز در مغازه پارچه فروشی بودم ..
*فروشنده :این جنس از بهترین جنس های پارچه است .. شما بخرید .. قول میدهم ضرر نمیکنید..
****خریدار : راست میگویی ؟؟
*فروشنده :" بـــــــــــه خــــــــــــدا " .. بهترین جنس است..
****خریدار : نـــــه .. به جان مادرت قسم بخور تا بخرم...
*فروشنده : به جان مادرم جنس پارچه عالی ست
****خریدار : پس میخرم ....
......." نمیدانم ارزش مادر خیلی بالا رفته ... یا ارزش خدا اینقدر پایین آمده "
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/2/5 1:49 عصر توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
سوالی که حکیمان نتوانستن حلش کنند ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
وجدانامیخواستی حلش کنی!؟
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/2/5 1:46 عصر توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
آدمی که میخواهد برود، می رود
داد نمی زند، که، من دارم می روم!
آدمی که رفتنش را داد می زند
نمی خواهد برود….
داد می زند، که نگذارند برود!
می فهمی؟
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/1/30 12:8 عصر توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
خیلی سخته دلت گیر کنه به قلاب ماهیگیری که دلش
ماهی نمیخواد و فقط برای تفریح اومده ماهیگیری…
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/1/30 11:47 صبح توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
***
جــایی خـوندم جـالب بـود برام:
خــانـــــوم شــماره بـدم؟؟؟
خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟
خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟
ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!بیچــاره اصــلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...دردش گفتنی نبود....!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خـدایـا کـمکـم کـن...چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...خانوم!خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود رابه خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...امــــا...امــا انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!! فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمد...دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته...!!!
یـــــا فـــاطـــمــه زهـــرا(س)
***
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 92/1/24 4:34 عصر توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 92/1/14 1:48 صبح توسط مهلاحمیدی
نظرات ()
هیچ وقت نفهمیدم...
چرا درست همان کسی که...
فکر میکنی با همه فرق دارد...
یک روز...
مثل همه...
تنهایت میگذارد...؟!!
+
نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 92/1/14 1:7 صبح توسط مهلاحمیدی
نظرات ()